پیر مرد خفته در آغوش غروب
با نگاهی خسته و رنج آلود
می کرد حکایت از صبح و فروغ
***
هوا بس تاریک وظلمانی بود
کودکان سر در گریبان
ترسیده از تاریکی و زوزه ی گرگان
گوش جان را داده بودند
به آوای گرم آن پیر دانا
***
کودکان من ، جوانان برومند
بشنوید صدای پیر زمان را
آنچه او می سازد از نغمه
نه از روی هواست
بل دیده آنچه می سراید
از زمانهای کهن تا روزگاران .
بشنوید ای فرزندان احساس
در لابه لای زوزه ی گرگان
صدای دلنشین غوکان
و آن بی انقطاع نوای
سیر سیرکان .
زندگی را می سرایند
بودن را و ماندن را
***
چشم ها در سیاهی ها
در فضای ظلمانی بیکران شب
احساس می کرد سحرگاهان را
****
پیر مرد آهسته و آرام
زیر لب می خواند سرود خوش نوای
صبح و روشنائی را :
سحر نزدیک است
سحر زیباست
سحر آغاز یک روز دگر
آغار دیدن ، قد کشیدن
برای بودن و ماندن
برای نو سرودن